۱۳۹۳ آذر ۲۶, چهارشنبه

درنگی برمن: از دغدغه های وجودی تا شورش بر خویشتن

بر هر انسان نقطه ای عزیمت، چرخشی برای بازگشتش نهفته است. بودا، همان شاهزاده ای در ناز و نعمت روزگاری پس از رویارویی با رویدادهای تکان دهنده، به خویشتن خود پی می برد و می داند، که بر هیچ خود را پیچیده است. دانستن« پیچ در هیچ» او را می کشاند، برای یافتن «من که باید باشد»، و رهایی از « منِ که هست«! آری روزگاران را آزمود و زیست در « زیستن زشت« تا این «زیستن زشت« او با «زیستن زیبا« رهنمون کند. انسان روزگاری با « من که باید باشد« بر می خورد و چنان او را می سوزاند و آتشش می زند که گویی در تنوری سوخته است. این «سوختن در تنور خویشتن« او را به پدیده ای مقدس دگرگون می کند، که اگر نمی سوخت، هر گز چشمش به زیبایی «زیستن زیبا« باز نمی شد.
انسان زیستن زشت را می آزماید، برای زیستن زیبا! من نیز آزمودم و می آزمایم، وقتی « من« می گویم، مرادم از آن یک شخصی به نام فرهمند نیست. مرادم، آنانی است که همگون من هستند و من همه ای شان را « من« می خوانم. در این زیستن زشت، دیدم، ارزش ها چه بس بزرگ و ژرف اند، که با نداشتنش من نیز بی ارزش و کف گونه ای بر آب زندگانی شده بودم. در یافتم، ارزش ها، فراتر از همه است، همه ای که روزی می اندیشیدم، فراتر از ارزش اند. همه ای که، پاس رهایی این ارزش ها را ندانستند و من بدون آن ارزش ها، برایشان شده بودم، یک مترسک خیمه شب بازی کودکانه، که اگر نیک بنگرم، جز «حس رفتن« دیگر حسی نیست.
«زیستن زشت« چنان، از معنا و معنا را از من ربوده بود، که تکاپویم را برای شدن ها، در پس کوچه های مبهم بی ارزش پنهانش کرده بود. آری، روزگارانی بود، ارزش ها، از من چنان بزرگی و پاکی و ژرفنایی را به نمایش می گذاشت، که اکنون در حسرت نبودن روزهای که با من نبوده، بر خود می لرزم و شبه عصیان گران در داستان های اگزستانسیالیست ها می شوم. چنان کششی در من زنده است، که گویا من همانی هستم کهه یک فردی از تباری دردها، تباری تجربه کننده ای گندیدگی های زندگی، یعنی پوچ گرایان در دستگاه فلسفی مکتبی اش، آن را به عنوان یک انسان معنا می کند. «انسانِ بی معنا« در مسیر معنا یابی! انسانی که هم و غمش چنان بر او سیطره دارد که گویی او را همین روزگاران و روزگذرانان به پرتگاه کشانیده و سراب های بر او نشان داده که با هر گام نزدیکی آن سراب ها ناپیدا می شوند. شوق سراب ها، چنان بیگانه اش ساخته، که نمی داند، روزی با همه ای تلاش و تقلایش به یک خشکه ای خواهد رسید که دیگر توان رفتن برای تشنگی اش را ندارد.
ارزش ها، روزگاری من با تو بودم، دردها مرا در خود می پیچید و «سنگ های سرد سکوت سایه ها« قامت را اندکی خمیده نمی توانست و چنان پر غرور گام می گذاشتم، گویا که من در انسان و انسان در من جاری بود. ارزش ها روزگاری من با توبودم، دلیر درنگ می کردم بر هر چه که نا پسند بود. و تا انتهایی  بودن در تو، شادکام می گشتم. آری، چه دشوار گذشت، و چه دشوار می گذرد، دمادمی که من بی تو ام. دمادمی دل با غیر تو بسته ام، صد حسرت و اندوه! «زیستن زشت« چیزی جز، اندوه، بیگانگی، تنهایی، سرشکستگی و «تحمل هرزگان زنده« برایم نداد. اما سپاسمندم، زیرا که من، و برای من، آموخت، هیچ ارزشی فرا تر از ارزش نیست.

محیی الدین فرهمند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر