۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

نیایش در مورد شکست و پیروزی


به ما انسانهای که در مسیر انسانیت و حقیقت قرار داریم، امید به پیروزی ، ترس از نا امیدی و توانایی استقامت را ارزانی کن.
انقلاب جز تو نیست؛ در عشق تویی، در عقل تویی، در حقیقت تویی و پیروزی ما هم تویی.
پروردگارا!
ما دست پرورده عشق ایم و عشق تویی، توانایی تغیر شکست ها را به پیروزی و توانایی تغیر منفی اندیشی ها را به مثبت اندیشی ها تو ارزانی کن.
پروردگارا!
شکست چیزی است که ما را در مسیر پیروزی قرار می دهد و اما نا امیدی ما را در مسیر نا بودی. شکست که به ما بیاموزاند که چگونه شکست دهیم را ارزانی کن.
پروردگارا!
از تمام امتحانات چون؛ مکتب، دانشگاه، پدر و مادر اگر پیروز به در نیایم نا امید نیستم و لی از امتحان تو و انسانیت اگر پیروز به در نیایم در آن صورت من دیگر نخواهم بود. تو پیروزی در امتحان بزرگ انسانیت و خودت را ارزانی کن.
پروردگارا!
دانش را ندانستم که چیست ولی همیشه در مسیر حقیقت یابی خواهم زیست. علم را ندانستم ولی با حکمت خواهم زیست که نهایت تمام علوم و دانش است.
پرودگارا!
به نا امیدی ما امید، به ترس ما شهامت، به بی باوری ما ایمان تاریخی، به مغر ما اندیشه ، به زبان سکوت ، به چشم حقیقت و به دلهای ما حقیقت را جاگزین کن.              سی ام عقرب 1390  محی الدین فرهمند

تعصب(داستان)




در هرات بودیم؛ صبح زیبا و دل انگیز را با دوستان که در آنجا با ما مشغول علم و حکمت اندوزی بودند آغاز کردیم. همه خوشحال بودند چون آن روز روز رخصتی بود. من هم در همین جمع  و کاروان می اندیشیدم و احساس می کردم. برای خریدن خوردنی مانند بیسکویت  روانه دکان در نزدیکی اتاق خود شدم. مانند همیشه در اولین برخورد تبسم و سلام را نثار صاحبت دکان و کسانیکه د رآنجا بودند کردم. آنان نیز در جواب من جواب معمول و کوتاه علیک را دادند.
اندیشه و خیال دکاندار در پرواز بود، می خواست به من چیزی بگوید این را از چشمان در پرواز او دانستم و فهمیدم که از من سوال خواهد کرد و حدس می زدم  که ناگاه صدای از او شنیده شد. واژه ها همان قدر ساده و محلی بود که من همان گونه که ادا کرد بیان می کنم" بچیم شیعه که نیستی؟!"
به نظر من و خیلی از کسان دیگر این شهر فرهنگی ترین شهر افغانستان است. در فکر شدم که شاید من در جای دیگری بدون هرات باشم؛ اما لحن سخن وی به من یاد آور شد که درهرات نه در جای دیگری. در چشمان من دنیا تاریک و بی معنی شد، فکر کردم که دنیا را چه کسانی احاطه کرده است. برای منی که به من مرز های چون کشور و قوم و نژاد و مذهب در مقابل مفهوم انسان بی معنی بود و هم چنان انسان را دوست می داشتم و اندیشه های او را گرامی می داشتم  غیر قابل باور بود، اما این یک حقیقت بود. به صورت او نگاه کردم، دیدم تقصیر او نیست؛ چون این باور خود اونیست اما به جبر به این باور معتقد شده است. به او گفتم نه!
اما سخنم را ادامه دادم تا بتوانم به حقیقت انسان او را واقف کنم. با این جمله می خواستم او را به فکر و تامل وادارم، مگر شیعه بودن چه بدی دارد؟؟؟ او در جواب من گفت " اوه، تو چه میگی ، این طوری نگو!"
از جواب او دانستم که این جواب چقدر غیر منطقی و در عین حال غیر انسانی است. این منطق بی معنی مرا چنان میخکوب کرد که احساس کردم تمام و جود من چون شمع می سوزد و می سازد. دلم خیلی برایش سوخت؛ این دل سوختن من برای این بود که او این قدر اسیر خرافات و تقلید کور کورانه شده بود که نمی دانست چه عقیده و باور دارد.
به او هیچ پاسخی ندادم چون در یافتم که سخن گفتن با او بی معنی و بی نتیجه خواهد بود و از طرف هم حال سخن گفتن با او را از دست داده بودم. شاید هم اگر چیزی می گفتم باید مانند کسانی که به وی به دروغ فهمانده بود که شیعه یعنی بد باید دروغ می گفتم که از من این کار برنمی آمد. و اگر هم با استدلال چیزی می گفتم، استدلال را او نمی فهمید. در گیر و دار همین اندیشه ها بودم و با خود فکر کردم که روشن فکر و مصلح اجتماعی باید به زبان این مردم آشنا شود و با زبان خودشان آنها را بفهماند.
بیاد آوردم که بار ها در قرآن کریم خوانده ایم که خداوند، پیامبر و کتاب و همه چیز را برای انسان فرستاده است. اما به تصور خود ما می گویم که انسان برای آنها فرستاده شده که درست نیست.                                                                                     تعصب آتش سوزنده است که قربانی و سوخت آن فقط و فقط انسان است و بس. تقصیر و گناه خود انسان است که در این سیاه چال خود را گیر می کند و هر گز نمی خواهد که از این منجلاب بیرون بیاید. به انسان های متعصب نگاه کنید سخنان آنها خیلی آتشین است چون آتش تعصب آن ها را مانند موریانه می خورد و می سوزاند. سراسر بدن و روح آنها به این هیولای بی مروت گیر است.
آمدم اتاق اما حالم هر دم گرفته می شد. چند روز یاد این خاطره مرا می سوزاند تا این که با دیدن انسان های خوب کمی حالم بهتر شد.
شب5سرطان، هرات
نویسنده: محی الدین"فرهمند"

داستان (مبارزه با بی سوادی)


شب زمانی که به رخت خوابم می رفتم تا بخوابم، بسیار خوشحال و راضی بودم. اما من را این خوشحالی واداشت تا خوابم نبرد. برق که من از آن استفاده می کردم برق دستی بود؛ چون ده که ما در آن زندگی می کردیم و مشغول انجام مسولیت بودیم، برق نداشت. مردم این ده از همه وقت بیشتر؛ امروز خود را قدرتمند و توانمند احساس می کرد. چون آن ها حالا معتقد شده بودند که همه انسانها دارای توانای یکسان و برابر اند. همه می توانند با اندیشه و تلاش شهر و کشوری مترقی و توانا داشته باشند. قدرت یک ملت در نیرو های نظامی آن نیست  بلکه در باورمندی و ایمان تک تک از شهروندان آن برای زندگی باهمی و مشترک با شهروندان دیگر است.
زمانی که یک ملتی چنین فکر کنند دیگر آن ملت هر کاری که بخواهد می تواند انجام دهد. این عقاید که من بعد از انقلاب عظیم به من دست داده است نه تنها من این طور فکر می کنم بلکه همه مردم این طوری فکر می کنند.
با چراغ دستی نامه ی درازی به خانمم که او هم با آرمان های انقلاب معتقد بود و مانند من برای آرمان بزرگ مبارزه با بی سوادی و باسواد ساختن ملت در دورترین نقاط کوهستان های کشور به مبارزه می پرداخت. من در آغاز احساس تنهایی می کردم که به مبارزه برای هدف بزرگ و الهی پیکار می کنم. اما خانمم که او را خیلی گرامی می دارم و به یاد او گاهی خلوت می کردم و از دلجویی های او برای این هدف آرامش می یافتم؛ نیز در دهی دور آفتاده به تدریس و پیکار با بی سوادی و جهل می پرداخت.
من قلم را از جیب کرتی ام که در کنار دیوار آویزان بود برداشتم. با خود فکر کردم که باید برای او نامه ی بنویسم. در دنیای که ارتباطاط با مبایل و تلفون معمول است باز هم نامه تاثیر به سزای خودش را دارد. چیزی که به قلم می آید به زبان نمی آید و چیزی که به زبان می آید به قلم نمی آید. قلم را ورداشتم و به خانمم شروع به نوشتن کردم.
«خانم قهربان و عزیز ام سلام!
اجازه بده که دو واژه را که در آغاز برایت نوشته ام را روشن تر کنم. عزیز برای این که تو برای من خیلی عزیزی و  اگر برای دکتر علی فرهیخته گفته بودم که انقلاب بدون رویا سدید ناممکن بود درست گفته بودم. چون تو هم برای من و هم برای انقلاب عزیزی.
قهرمان برای این که، در کشور ما بعد از سالهای سال که زنان در تحولات جامعه شان سهیم نبودند. اکثرا عامل عقب ماندگی ما هم همین بود که ما نیمی از نیروی جامعه ما را در ترقی و زندگی جمعی مان سهیم نکردیم. تو حالا به عنوان یکی از رهبران انقلاب دست به مبارزه می پردازی به واقعیت قهرمانی!
زمانی که من به خانواده که من در با آنها زندگی می کنم به آموزش سواد و آگاهی اجتماعی می آموزانم به یاد روز های می افتم که در کنار تو برای انقلاب مبارزه می کردیم.  باهم مسایل را حلاجی می کردیم و راه حلی برای آن جستجو می کردیم. تو زیاد تر مسایل اقتصادی اش را به ما بازگو می کردی و ما مسایل سیاسی و فرهنگی اش را به بحث می گرفتیم. گاهی هم به سیر تاریخی یک پدیده می پرداختی مانند همین بی سوادی.
امروز زمانی که یکی از دانش آموزانم به من گفت که من خیلی گرسنه ام، اجازه بده که امروز زود درس را تمام کنیم. بیاد همان روزی افتادم که برای آگاهی دهی در قریه ی رفته بودیم و آنان در آغاز به ما دلگرمی نشان ندادند و توو من، هر دو آن شب را و فردایش را گرسنه سپری کردیم. تا این که همان دختر خانم به ما غذا آورد. غذای محلی آش بود که با عجله آنرا نوش جان کردیم.
دوستان دیگر هم در گوشه و کنار که هستند به توسلام تقدیم می کند و از کار های خلاقانه تو سخن می گویند. یکی از آنها خانم رحمتی است که خاطره جالبی را از تو تعریف می کند. که من برای می نویسم که ترا در اقیانوس روز های قبلی شناور نمایم. تو با خانم رحمتی روانه وزارت معارف بودید( روز های که طرح باسوادی دوساله را آماده می کردید). در راه زمانی که در مسیر وزارت معارف قدم می زدید. دزدی دوسیه شما را می دزدد. البته برایت مهم نبود که دوسیه را دزدیده بلکه برای این مهم بود چون در آن مدارک طرح باسوادی دوساله بود. تو هم با چه شدت صدا می زدی که در آن پول نیست و او با دوستش می دوید و شما حتی چند قدم هم دویدید. خیلی ناراحت و نا امید شده بودید که چرا مردم ما این قدر گرسنه اند که دزدی می کنند. چند دقیقه­ی گذشت تا این که دخترک خوردی از چادرت محکم گرفت و با مهربانی پاک کودکانه برایت گفت:" مادر جان این را دو تا کاکا برایت داد.". خیلی ناز بود،نه.
نامه­ی زیبای تو را مطالعه کردم. خوشحال شدم که دو ستان ما خوب اند و خودت از صحت کامل در آن دور دست های بامیان بر خورداری. من که در غور خنک می خوردم و احساس سردی می کنم. خانواده که من در آن زندگی می کنم دارای سه فرزند اند. پدر و مادر خانواده ما می توانند حالا مطالعه کند و بنویسد. من روز نامه های از شهر هر بار که به شهر می روم برای شان می آورم. آنان با اشتیاق زیاد مطالعه می کنند. و جالب این است که دو تا از اعضای فامیل ما به روز نامه نگاری علاقه مند شده است و من روزی یک ساعت با آنها روزنامه نگاری تدریس می کنم.  آنها از من خوشحال هستند و من را همیشه احترام می کنند. قرار است که به من و تو و آقای فرهیخته نامه ی بنویسد و نظر شان را در مورد انقلاب و وضعیت افغانستان بدهد. این حرکت باسواد سازی انقلابی می دانی یک جالبیت دیگر هم دارد و آن این که در پهلوی آموزش خواندن و نوشتن آنان آگاهی سیاسی و اجتماعی هم در یافت می کنند و خود شان می توانند آزادانه بی اندیشد.
خیال نکنی که من اینجا می خورم و می خوابم، بلکه من روزانه دو سه ساعت در مزرعه کار می کنم و بافندگی را می آموزانم تا آن برای خود لباس تهیه کند. ما در مرزعه های ما گندم، کچالو و جو کشت نمودیم که چند روز بعد جمع کردن حاصل شروع می شود. می دانی من این نامه را با چراغ دستی نوشتم . و حالا برق من آهسته آهسته دارد ضعیف می شود و نا گزیرم که با تو خدا حافظی کنم. و همان دو جمله انقلابی را به تو هدیه بدهم« ما می توانیم، ما پیروز می شویم.».

پاینده باد راه روشنایی
زنده باد عشق انسانی
بدرود.»
این نامه را برای این نقل کردم چون شاید برای روزی مبارزه بعدی احساس کنند که ما چرا با این مشکلات مواجه هستیم. و بداند که این تغیر با چنین خاطرات و روزهای عجین است.
                                                  (افغانستان جوان، 22سنبله، شماره1222)


زوال کشور
خدواند!
می دانی که یک دغدغه دیرینه من و همرزمان ام زوال کشورم افغانستان است. روز ها به خود فکر می کردم که چرا این سرزمین یک سرزمین عقب مانده است؟؟ چرا مردم آن سراپا چون زاغ و روباه پس خورده شیر را نوش جان می کند ؟
دلم خیلی گرفته است. از جور این مردمان گله دارد، به آن خدای جهان گله دارد.
همه روز این موضوع را در صفحات کتاب های که در مورد افغانستان نوشته می شد جستجو می کردم. اما هرچه به این موضوع فکر می کردم کمتر به هدف می رسیدم و بلکه زیاد تر گمراه می شدم. نمی دانم این نویسنده ها سخن که در جمله گفته می شود را چرا در یک بند می نویسند چه را می خواهند ثابت کنند؛ توانانی بازی دادن شان را و یا هم توانایی نویسندگی شان را .
اما با نشانه های که تو سر راهم گذاشتی به علت به ادعای خودم رسیدم که برایم خیلی جالب است. و آن علت که من را آن همه سرگردان کرده بود و همه جا به آن فکر می کردم در دانشگاه، مسجد، سفر، خانه، شهر، ده... این بود که حالا برایت می نویسم. اما می خواهم روشن کنم که این نامه فقط برای توست چون تو را من در حالت که من تنها ترین تنها یم و جداترین جدایم. همراز و همراه خودم دانستم و فهیمدم که تو همیشه من را معاونت می کنی.
این مردم از همه چیز استفاده بد و می کند و همان اصل خلقت تو را به مسخره می گیرند تو تا زمانی که خیر یک شی نسبت ه شر و بدی آن اگر زیاد نباشد چیزی را خلق نمی کنی. اما مردم ما همه چیز را بد می دانند و از آن استفاده بد می کنند. همه چیز را به انحراف می کشند. عادت زمین شوره زار را به خود گرفته که در آن نه گندم حاصل می دهد و نه تریاق همه باهم مساوی اند. این مبایل امروز که مخترع آن مارکونی چه شب های که خواب نکرد و چه روز های که غذا نخورد. را به عنوان چه وسیله که استفاده می کنند. مبایل که باید مشکلات انسانها را حل کند تبدیل شده به وسیله خوشگذرانی، تبدیل شده به آلینه کننده انسان. با مبایل می خواهند که خود با دستان خود نوعی نهیلیسم را ترویج کنند.
من از تو دیگر هرگز شکایت ندارم، چون خود این انسانها هستند که مسیر زندگی خودرا انتخاب می کنند. تا در مسیر خوب می روند و یاهم در مسیر بد. این مردم نا آگاهانه مسیر نادرست را گزیده اند. به جوانان که به آنان از همه بیشتر ایمان داشتم. می بینم، عجب است که آنان هم و یا بیشتر از همه در مسیر نادرست قرار دارند. این مبایل را به چه وسیله گند و زشت تبدیل کرده است. تماس دختر و پسر را زمانی که باهم در تماس اند را اگر دقت کنی، مشاهد ه می کنی که چه میگویند. از آنان بوی تعفن و کوچکی و ضعف می آید (خوب، چه حال داری؟، از شهر چه خریدی؟، رنگ لباس ات چه است؟، می فهمی من امروز با بایسکل از دانشگاه آمدم، من امروز نان چاشت را در شهر خوردم...من برایت می میمرم، دیگر چه خبر؟ خوب قصه کن!)
از این متن به تمام معنی فهمیده می شود که یک جمله هم در باره بشریت که چه، در باره مردم و خانواده شان دیده نمی شود که بیان گر این است که آنان به این مسایل فکر نمی کنند و همیشه در دنیا خود شان است و بی خیال از دنیای واقعی و حقیقی. انسان ها همان می شوند که به آن فکر می کنند و زمانی که مردم ما و جوانان که ما هسته اساسی یک جامعه اند به این مسایل فکر کنند از دیگران نمی توانیم انتظار دیگری داشته باشیم.

می دانم که این نهایت لطف تو است که این ملت که سزوار بودن نیست را بودن بخشیده ای و من این قدر بخشش و رحمت بزرگ را تصور بکنم.
خداوندا!
درود من را به انسان که برای حل مشکلات بشریت چه رنج های که نکشیده و چه روز های را که گرسنه شب نکرده و چه شب های را که به طلوع خورشید موفقیت نرسانده است. او را بیاد می آورم که با چهره درهم و برهم که نشان و نماد نوابغ اند با چه شورو شوقی برای اختراع مبایل و بیسیم تلاش می کند. مادرش او را صدا می زند که پسرم نان صبح و ظهر ات را که نخوردی و حالا بیا نان شب خویش را نوش جان کن. مگر تو انسان نیستی .! او در حقیقت انسان واقعی است که تمام حیات خویش را برای عشق که به انسان دارد فدا می کند تا که قسمتی از مشکلات انسان را حل کند. و آن روز های که گرسنه بوده را می توانم روزه عاشقانه بیدون نام و نشان بنامم.
اگر روزی مارکونی بیاید و این حالت حاکم را که در جهان به خصوص در جامعه ما حاکم است را مشاهد ه کند من با یقین کامل می توانم ادعا کنم که او بیدون معطلی خود کشی خواهد کرد. چون با تعجب تمام خواهند که من این را نمی خواستم. من می خواستم که از آن به صورت درست آن استفاده شود. مریضی اگر پیش بیاید با آن به شفا خانه تماس گرفته شود. با آن برای احوال گیری و جویای احوال دوستان وعزیزان استفاده شود. نه برای فریب دادن و وقت گذارنی. من باید سزوار چنین باشم که از تمام لذت های دنیا دست برداشته ام و جانانه برای هدف ام مبارزه کردم. من چه کردم ای خدا من چه کردم! این جملات ایست که مارکونی در هنگام خود کشی خودش خواهد گفت.
بدرود عاشق شما فرهمند،1390هـ ش

نیایش برای پیروزی انقلاب



الهی !
اشک ها در جهان می ریزد و می بارد اما در یک سرزمین ریگی که احساس و جود ندارد. این قطرات مروارید را چون آب زلال صفا دهنده روح انسانی ساز!
خداوندا!
انقلابیان ما به جرات سقراطی نیازمند اند تا علم دکارتی. انسانهای جهان به ایمان پیروزی نیازمند اند تا استدلال استقرایی. جوانان ما نیازمند پایداری انقلابی اند، تا پایداری محافظه کاری.
خداوندا!
سکوت نشانه تفکر و تفکر نشانه درد و درد نشانه انسان است. خاموشی نشانه ضعف و ضعف نشانه شکست وشکست نشانه ما نیست. به من و همگونان ام سکوت بخش تا خاموشی.
خداوندا!
سزاوار است راه تغیر، تغیر زندگی است و زندگی غایت همه هستی. تغیر همان طوری که باعث زلالیت آب است، باعث عدالت کمال است.
کمال را در مسیر ما قرار ده.

خداوندا!
قلم با خونش؛ حقیقت را جاویدانه ساخت، من با خون ام نه خون دیگران عشق و انسانیت را جاویدانه خواهم ساخت.
خداوندا!
نفرت ها را به عشق انسانی، خشونت ها را به تساهل انسانی و خشم ها را به عقل انسانی استحاله نما.
خداوندا!
در دیار تو بودن عین نماز است. در دیار عشق بودن جواز است. در دیار انسان بود چون نور نیاز است. در همه دیار بودن چون تو دراز است.
خداوندا!
به انسان، به مردم، به جوان، به انقلابی احساس بودن و توانستن ببخش؛ چون بودن بدون توانستن هیچ است  وتوانستن بدون بودن پیچ در پیچ است.
به من عشق، به ما صداقت، به همه نور ارزانی نما!

نیایش یک روح انقلابی


خدایا!
به ما در پیروزی غرور و در شکست نا امیدی مستولی مگردان. چون غرور ما را از دیدن چالش که باید حل گردد و نا امیدی هم ما را از دیدن راه حل ها به دور خواهند نمود.
خدایا!
بدون همه چیز برای ما بی معنی است، و این صادقانه ترین احساس ام است که بدان آگاهم و از حقیقت آن چون خورشید برای ما آشکار است.
خدایا!
همه چیز بهای دارد و تغیر و انقلاب هم بهایش فداکاری ماست. بهای کاذب خون ریزی دیگران کار بزدلان است که از رویاروی با زندگی واقعی هراس دارد و در قلب که خداست، عشق است و شجاعت مبارزه انسانی. نه هراس و ترس.
خدایا!
ما به نیروی عشق نیاز داریم، مشکلات بشریت با سلاح و نیروهای نظامی قابل حل نیست، چون خشونت از ذاتیات بشر و انسانیت ما نیست.
خدایا!
از دوستان که به حقیقت و عشق می اندیشند تو حمایت کن و از کسانی هم که نمی کنند حمایت کن. چون انسان جزی از روح تو و حقیقت است.

خدایا!
دستان که برای نوازش بی نوایان می جنبد قداست به اوجنای کوه دارد و دستان که با قلم به بی نوایان نوازش می کند خوبختی به همراهی و وجودیت در قلب انسان دوستان دارد.
خدایا!
از نفرت بیزارم؛ اما از کسانی که نفرت به وجود دارند نه!
از خشم بیزارم، اما از انسانی خشم جو نه !
از جهالت بیزارم، اما سعادت همراهی آنان را تا سرحد حکمت و روشنایی از عمق قلب خواهانم.
خدایا!
نیایش هایم و دعاهایم را عامل برای تغیر خودم بگردان. سخن با تو سخن باخود است. سخن از وجودم سخن از توست.
خدایا!
همه آمدند و رفتند و اما کسانی ماندند که با تو و توی تو(انسان) بودند. آنان که رفتند همه از بیرون گفتند و رفتند و کسانی که ماندند همه از تو گفتند و ماندند. ماندن من، همرزمان ما، انقلابیان ما در گروه عشق توست.
خدایا!
شعار های ما را به شعور ها، گفته های ما را به کرده ها، کرده های ما را به نکرده ها، درد های ما را به درک، باورهای ما را به ایمان، خشم و نفرت ما را به عشق تغیر ماهیت بده.
شب2/8/1390 هرات

زندگی نامه بی نظیر بوتو

بنام خدای عدالت
نو شتن در مورد زن توانا و تاریخ ساز چون بی نظیر بوتوٰ، کاری است هم لذت بخش و هم مشکل. لذت بخش از آنجا که من به معرفی یک الگو که بیشتر از هر زمانی کشور ما بدان نیاز دارد، می پردازم و مشکل از آنجاست که منابع لازمی در این خیلی کم و اگز هست به زبان ما ترجمه نشده است.
بی نظیر بوتر در 21جون سال 1953م در یک خانواده زمین دار و فیودال کراچی به دنیا آمد. خانواده خانواده پدرش ذوالفقار علی بوتو بود که یک سیاست مدار عالی مقام پاکستانی در زمان خودش بود.{1}  او دروس ابتدایه و متوسطه خویش را در کراچی و راولپندی به سر رساند که ظاهرا در آن موفق بوده است و خانواده او از این خاطر خرسند بودند. پس از فراغت از مکتب در راولپندی وارد کشور ایالات متحده شد که در آن قصد ادامه تحصیل را در دانشگاه معروف امریکا هاروارد داشت. او در بین سالهای 1969-1973م توانست تحصیلات خود را در سطح لیسانس به پایان برساند. بعد از این او برای ادامه تحصیل در دانشگاه آکسفور لندن ثبت نام کرد که در عرصه های قانونٰ، سیاست، فلسفه و افتصاد ادامه تحصیل نماید. او در آنجا نماینده دانشجویان انتخاب شد و تمرینات مبارزات سیاسی گونه اجتماعی را در آنجا انجام داد که الهام بخش او در پیروزی او به عنوان یک زن نقش اساسی داشت.
خانم با وجود که تصمیم ازدواج را نداشت، اما با آنهم او با تجار معروف پاکستان آصف علی زرداری ازداج کرد و از این ازداج او رضایت خود را چندین بار به رسانه ها اعلام کرده است. و همچنان او را به عنوان یک همرزم خوب در مبارزات سیاسی اش می داند.
بوتو دوبار نخست وزیر شده که اولی آن بین سالهای88-90م بود و دومی آن میان سالهای93-96م که در دور دوم آن با وجود که او وعده قاطعانه برای ازبین بردن فساد داده به فساد از سوی گروه های مخالف متهم شد.
او به انگستان سالهای بعد از این خود را گذراند و در ساله 2007م دوباره به کشور برگشت که در نتیجه آن انفجار درپاکستان صورت گرفت که در آن 130کشته و 300زخمی گذاشت. که این انفجار برای ابراز مخالفت گروه های دهشت افگن برای حضور او در صحنه سیاست بود. پس از سه مبارزات سیاسی و در یک پیکار انتخاباتی شرکت کرد، که در یک جمع هوادارانش حضور به هم رسانده بود که به ضرب گلوله توسط یک کسی که بعد معلوم عضو بنیادگرایان اسلامی است به قتل رسید. با قتل او موج از خشونت ها در پاکستان به وجود که صدها کشته  و زخمی به جا گذاشت.{2}
از منظر بحث ما او در تاریخ جایگاه ارزشمند و درخور توجه داشت که او را از همه زنان سیاست پیشه محرز می گرداند. او در تاریخ سیاسی اسلامی  تنها زنی بود که آن زمان به یک مقام بلند رهبری جامعه رسیده بود و از این منظر او یک مقام ویژه در تاریخ اسلامی دارد. نقش او فراتر از این هم می رود او بعد از ایندرا گاندی{3} دومین زن ایست که در تاریخ کشور های آسیای و هم به نحوی در جهان به مقام نخست وزیری رسیده باشد. خود او از زندگی که داشته چنین تصور در ذهن دارد: این زندگی را من انتخاب نکرده ام، بلکه این زندگی است که مرا انتخاب کرده است. و همچنان در جای دیگر از نوشته اشت می نویسد که به هر زن که بخواهد الهام انسانی از او در راه مبارزات اش بگیرد قابل تعمق و اندیشیدن است. هر گز انتظار و شوق(آرزو و تفکر)، عاشق شدن، ازدواج کردن و بچه دار شدن را نداشته ام. همچون الیزابت اول انگلستان که در دوران خودش متحمل ناملایماتی در زندگی بوده و همچمان مجرد ماند.{4} این سخن بیان می دارد که او چقدر جهان بینی بزرگ نسبت به زندگی داشته است که زنان جامعه ما از آن خیلی به دور اند. و تفکر و شوق شان از حد و مرز لباس و بچه دار شدن و ازدواج فراتر نمی رود.
مبارزات سیاسی او یک بحث هیجانی و جالب است که دور از لطف نیست تا بدان اشاره کنم. از آن جای که خانواده او یک خانواده سیاسی بود و در این راه دو برادر و پدر خود را نیز از دست داد بود خیلی مستعد برای کارهای بزرگ به نظر می رسید. مبارزات او بعد از بازگشت از تحصیلات اش از انگلستان شروع که سال1967م سال خاطره انگیز عمر اوست و او بعد از در زمان حکومت جنرال ضیاءالحق بین سالهای 77-84م بنا بر فعالیت سیاسی اش بازداشت خانگی شد. که این باز داشت در پختگی سیاسی او نقش اساسی را بازی نموده است و او را برای تحمل ناملایمات بیشتر روز گار آماده ساخت. با و جود که در باز داشت خانگی به سر می برد باز هم دست به مبارزات سیاسی خویش زد که این بار او را در کشور که خاطرات تحصیلی زیاد در آن دارد تبعید نمود. در آن زنی زندگی کرده بود که در باره او دیدگاه الگو گونه داشت و آن کشور انگلستان است. تعید او دو سال از زندگی او را با خاطرات اش رنگین ساخت. بعد از آن دوباره به کشورش برگشت که مورد حمایت شدید مردم لاهور قرار گرفت و این بار مردم به اوبه عنوان یک رهبر آبدیده نگاه می کردند و در عمق دیدگاه شان او را حالا آماده برای رهبری می دانستند.
در میان سالهای 96-99 م رهبری حزب پرطرفدار را داشت که در پاکستان از معدود احزاب بود که چانس حمایت مردمی را داشت و آن حزب مردم پاکستان بود. از نشانی این حزب دوبار به نخست وزیری رسید.
در مورد قتل او حسان بخاری یک عضو حزب مردم پرویز مشرف را مسؤل قتل او دانست که در قسمت تامین امنیت همایش انتخاباتی او اقدام لازمی انجام نداده است. و با قربانی شدن او حزب مردم محبوبیت زیاد به دست آورد و در نتیجه شوهر او آصف علی زرداری ریس جمهور پاکستان شد.

پی نوشت ها:
1-بی نظیر بوتودخترشرق ، علیرضامجیدی،mardomsalari.com
2- سایت خبری بی بی سیٰ، خبر قتل بی نظیر بوتو.
3-انیدرا گاندیٰ،محمد عبادزاده کرمانی ، 1368ه‌‌
4-بی نظیر بوتو دخترشرق، بی نظیربوتو،مترجم:علیرضا عیاریٰ،1996م..

نیایش محی الدین فرهمند با خداوندج


خدواندا!
در هنگام که روحم ، وجودم، ذهنم،احساسم در دوری نور وجود تو بسر می برد سخت من این زندگی را بی معنی مید انم. معنی من در بی معنی  ها ست و بی معنیی من در معنی هاست. در این هنگام که از روحم و دردم و ندای درونم ناله سر می کنم و با تو سخن می گویم مرا ببخش چون من انسان  و همنوعان ام  را فراموش کرده ام.و مقدمه بودن برای بودن ها همین بودن در نبودن خود انسان است.
خداواندا!
جلوه ها که با هزار جلوه بیرون می آید ، که ما  به هزار دیده تماشا کنم زیبای به زیبای رنگین کمان است. مرا ، زندگی مرا، زمدگی همرزمان مرا، زندگی همنوعان مرا چون زنگین کمان بساز.
خدایا!
جهان که من و همنوعان همگون ام زندگی می کنند به چه گرداب های گرفتار شده اند و من از دید ن حال آنها سخت در عذاب و نمی دانم که چه کنم. خدایا من به خودم و موجودیت خودم باوری ندارم و بلکه اگر باوری دارم بعد از باور مندی به وجود توست.
خدواند!
انسان موجود ناتوان است وامروز نسبت به هرروز قبل به این گفته ایمان دارم ، انسان های که به این جهان هستند سخت قابل ترحم اند و تو رحمی کن و آنها را به خودت باز گردان .  
خدایا!
به کی و چطور بگویم که ما به ورطه نابودی هستیم ، اگر گویم کسی باور نمی کند. اما بی توجه نمی توانم باشم و خدایا به من و همرزمان ام قدرتی ارزانی کن که این انسان را از ورطه نابودی نجات بخشیم و هدابت شوند.
خدایا!
وجودم سراسر عجز است د رمقابل تو ، چون من شرمسارم از وجود انسان نام های که در مقابل حقیقت (خدا) نه می گویند و انکار می کنند. این دیگر برای من قابل تحمل نیست. اگر کسی مرا به سیلی بکوبد و یا جان ام را بگیرد هیچ گلایه نخواهم کرد و اما  اگر ترا انگار به توهین کرد نمی توانم بپزیرم.
خدایا!
امروز ما نیاز مند تو ایم و باید خود را به چشمان که اسیر خشم و شیطان شده اند نمایان کنی، تو می توانی انکار خودت را متحمل شوی  اما از یک عاشق و عابد مانند من دیگر قابل تحمل نیست.
خدایا!
به من عشق و ایمان، به همرزمان ام عشق انسان و به انسان نمی دانم که چه هدیه کنی چون من نمی دانم که چه باید باشد.





خداوندا!
در دعاهایم  و نیایش هایم اغلب به خودم می اندیشم اما توفیق اندیشیدن به همگان خارج از هر نوع مرزبندی را از تو خواهانم.
خداوندا!
فضیلت و ارجحیت دستان که با یاد به بشریت و خلق می جنبد و می رزمد بیشتر است از لبان که نام ترا در سکوت بی پایان تنهای یاد می کند. به ملت ام و همنوعان ام همان دستان را بده که با آهنگ نام تو می رقصد و با یاد تو می جنبد.
خداوندا!
تاریخ بشریت به ما می گوید که کسانی به نگارش مسیر آن دست یازیده اند  که نه د ر مراکز عرفی و نه در مراکز تعصب آمیز دینی به فراگیری علم و آگاهی پرداخته اند ، بلکه به منبع نا متناهی انژی ماورای و یک خود آگاهی تجری  دست یافته بودند. به ما ، به همرزمان  ما و به همه ما انسانها آن  منبع را و تجربه را ارزانی نما.
خداوندا!

نامه به خداوندج (محرومان تاریخ)



بنام خدای عدالت و حقیقت
این نامه ام را برای این نوشتم چون گفتن این گفتنی ها برای انسان های که در اطراف ام زندگی می کند سخن بیهوده و هرز است. و دلم بدون گفتن این گفتنی ها آرام نمی گرفت و باید به کسی می گفتم و می نوشتم . از مردمی می خواهم سخن بگویم که خیلی فراموش شده است و می خواهم توضیح بدهم که چرا فراموش شده است. و این فراموشی به چه معنی و مفهوم است. دردم و احساس ام که نعمت است که از تو برایم از همه بیشتر رسیده است ، مرا وا داشت تا به زبان از بی زبانی با خودم سخن بگویم و من در حقیقت جز توام که از تو جدا شده ام.
تاریخ همیشه ادعا را بر این دارد که جز حقیقت و واقعیت چیزی نیست. و تاریخ برای انسان ها خیلی مهم و ارزشمند است و در آن می توان زندگی را لمس کرد و دریافت که بشر چه سرنوشت را گذرانده است و به اثر آن عملکرد های که در تاریخ انجام داده است چه نتایج به دست داده است. و تاریخ می خواهد بگوید که چرا ما خوب و بد داریم و برای چه ما به انسانهای خوب و به بعضی هم بد می گویم. معیار قضاوت ما چیست؟ آیا ما تاریخ را به عنوان حافظه زندگی مان بدانیم ، که گذشته گان ما شب و روز زندگی شان را چگونه سپری نموده است و به چه دست آورد های رسیده است. اما تاریخ فراتر از این سخن های عادی است، تاریخ می خواهد بگوید که زندگی و تاریخ یعنی تغیر و دگرگونی. تمام تاریخ تغیر از حالت موجود به حالت مطلوب است. و می توانیم بگویم که ملت و مردمی دارای تاریخ است که آرمانی و مطلوبی دارد. اگر از ملتی آرمان و مطلوب آن گرفته شود، آن ملت نه دیگر تاریخ خواهد داشت و نه هویتی.
می خواهم از یک جنایت و ظلم تاریخی بگویم که به خیلی از انسانها نا آشناست  و این نا آشنایی آن ناشی از عدم آگاهی تاریخی آن است ، یا هم از یک نوع بی احساسی تاریخی شان. که من هر دو عامل نقشی در این روند دارد. می خواهم از طبقه سخن بگویم گه کسی از او سخن نگفته است و هر قدر که است کارکرد قدرت سخن گفته شود به همان اندازه از آنها سخن ناگفته می ماند. و تقدیر از قدرت داران به معنی تحقیر و حق تلفی در مقابل آنها است.
آری! آنها سازنده گان گمنام زندگی بشریت است که با قربانی کردن خودشان تاریخ را زنده نگهداشته و به تاریخ که جز کشتن و قدرت چیزی نبوده معنی داده است. آنان هم تبار من، بردگان و غلامان است که از آن اگر کسی سخن می گوید از سخن گفتن عار دارد و به او یک ضعف می بیند. چه جنایات را که در حق آنان این دستگاه قدرت انجام نداده است. آیا مگر در هر نمایش کولوزیوم روم 1200برده در میدان سیرک روانه نمی شدند که با حیوانات وحشی مبارزه کند تا این که تماشا چیان از دیدن نبرد آنها لذت ببرد. لذتی مردم و تماشاچیان انسان نه انسان مهم نبود که تمام آنرا به آن منسوب کرد، بلکه باید دولت داران و امپراطور روم از آن لذت ببرد و خود را چند دمی با خون انسان و حیوان که هیچ ارادهء نداشتند  خود را سر گرم کند. کسی از میان همان تبار به خود گفت که یا میمرم و یا شرافت مندانه زندگی می کنم و این همگونانم را از این حالت بد وفجیع نجات دهم. او همان اسپارتاکوس بود که قیام بردگان را رهبری و سازماندهی کرد. در نهایت توسط کسی که همه پادشاهان اروپایی قسمتی از نام خود را منسوب به او می کردند یعنی ژول سزار به صورت خیلی فجیع جام مرگ شرافتمندانه را نوشید. آیا او با 6000همرزمش که خون شان را هدیه تاریخ کرد و به ما آموخت که بردگی یعنی نفی انسانیت، تاریخ را زنده نگهداشت و یا غداران بنام سزار، قیصر، کاریزر و امپراطور .
همیشه در همه کتاب های تاریخ که خواندم همیشه ساختن اهرام را از شاهکار های فرعون ها دانسته شده است. و گفته شده که این نه هرم که سه تا آن از همه شهرت جهانی دارد ثمره کار آقای فرعون دانسته می شود. من این جا تاریخ را متهم می کنم که یک حقیقت را کتمان کرده است و آن عبارت از چشم پوشی از زحمات انسانهای مظلوم که نه تنها در حیات شان مورد بی توجه قرار گرفتند، بلکه تاریخ که باید به نسل های بعدی متعلق است نیز از آن چیزی نگفته است. مگر همان بردگان نبود که با کشیدن سنگ های که وزن آن به تن ها می رسید و امروز بشر با همه پیشرفت علمی و تخنیکی اش در انتقال آن متعجب است و خود را عاجز می داند، اهرام را ساختند. آنان بودند که این سنگ های عجیب و سنگین را از فاصله دور که انتقال آن از یک شهر به شهر دیگر بود.
آیا آن  دیوار چین را که طول آن به 3000کیلومتر می رسد را همان بردگان و بی کسان که جز تو کسی نداشتند  نساخت. کی در همان آفتاب سوزان می توانست تحمل بیاورد و آن دیوار را بنا کند. جواهر لعل نهرو در یک نامه اش به دخترش ایندارا گاندی می نویسد که این دیوار نشانه صلح دوستی مردم چین است ،  و هرگز در تاریخ اش به کشوری دیگری حمله نکرده است. این نماد صلح را که ساخت مگر برده و یا امپراتور خاندان چ.این .  چرا من نباید خود را سخن گوی آن طبقه محروم ندانم و با تو سخن نگویم.
محی الدین فرهمند