۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

تعصب(داستان)




در هرات بودیم؛ صبح زیبا و دل انگیز را با دوستان که در آنجا با ما مشغول علم و حکمت اندوزی بودند آغاز کردیم. همه خوشحال بودند چون آن روز روز رخصتی بود. من هم در همین جمع  و کاروان می اندیشیدم و احساس می کردم. برای خریدن خوردنی مانند بیسکویت  روانه دکان در نزدیکی اتاق خود شدم. مانند همیشه در اولین برخورد تبسم و سلام را نثار صاحبت دکان و کسانیکه د رآنجا بودند کردم. آنان نیز در جواب من جواب معمول و کوتاه علیک را دادند.
اندیشه و خیال دکاندار در پرواز بود، می خواست به من چیزی بگوید این را از چشمان در پرواز او دانستم و فهمیدم که از من سوال خواهد کرد و حدس می زدم  که ناگاه صدای از او شنیده شد. واژه ها همان قدر ساده و محلی بود که من همان گونه که ادا کرد بیان می کنم" بچیم شیعه که نیستی؟!"
به نظر من و خیلی از کسان دیگر این شهر فرهنگی ترین شهر افغانستان است. در فکر شدم که شاید من در جای دیگری بدون هرات باشم؛ اما لحن سخن وی به من یاد آور شد که درهرات نه در جای دیگری. در چشمان من دنیا تاریک و بی معنی شد، فکر کردم که دنیا را چه کسانی احاطه کرده است. برای منی که به من مرز های چون کشور و قوم و نژاد و مذهب در مقابل مفهوم انسان بی معنی بود و هم چنان انسان را دوست می داشتم و اندیشه های او را گرامی می داشتم  غیر قابل باور بود، اما این یک حقیقت بود. به صورت او نگاه کردم، دیدم تقصیر او نیست؛ چون این باور خود اونیست اما به جبر به این باور معتقد شده است. به او گفتم نه!
اما سخنم را ادامه دادم تا بتوانم به حقیقت انسان او را واقف کنم. با این جمله می خواستم او را به فکر و تامل وادارم، مگر شیعه بودن چه بدی دارد؟؟؟ او در جواب من گفت " اوه، تو چه میگی ، این طوری نگو!"
از جواب او دانستم که این جواب چقدر غیر منطقی و در عین حال غیر انسانی است. این منطق بی معنی مرا چنان میخکوب کرد که احساس کردم تمام و جود من چون شمع می سوزد و می سازد. دلم خیلی برایش سوخت؛ این دل سوختن من برای این بود که او این قدر اسیر خرافات و تقلید کور کورانه شده بود که نمی دانست چه عقیده و باور دارد.
به او هیچ پاسخی ندادم چون در یافتم که سخن گفتن با او بی معنی و بی نتیجه خواهد بود و از طرف هم حال سخن گفتن با او را از دست داده بودم. شاید هم اگر چیزی می گفتم باید مانند کسانی که به وی به دروغ فهمانده بود که شیعه یعنی بد باید دروغ می گفتم که از من این کار برنمی آمد. و اگر هم با استدلال چیزی می گفتم، استدلال را او نمی فهمید. در گیر و دار همین اندیشه ها بودم و با خود فکر کردم که روشن فکر و مصلح اجتماعی باید به زبان این مردم آشنا شود و با زبان خودشان آنها را بفهماند.
بیاد آوردم که بار ها در قرآن کریم خوانده ایم که خداوند، پیامبر و کتاب و همه چیز را برای انسان فرستاده است. اما به تصور خود ما می گویم که انسان برای آنها فرستاده شده که درست نیست.                                                                                     تعصب آتش سوزنده است که قربانی و سوخت آن فقط و فقط انسان است و بس. تقصیر و گناه خود انسان است که در این سیاه چال خود را گیر می کند و هر گز نمی خواهد که از این منجلاب بیرون بیاید. به انسان های متعصب نگاه کنید سخنان آنها خیلی آتشین است چون آتش تعصب آن ها را مانند موریانه می خورد و می سوزاند. سراسر بدن و روح آنها به این هیولای بی مروت گیر است.
آمدم اتاق اما حالم هر دم گرفته می شد. چند روز یاد این خاطره مرا می سوزاند تا این که با دیدن انسان های خوب کمی حالم بهتر شد.
شب5سرطان، هرات
نویسنده: محی الدین"فرهمند"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر