۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

داستان (مبارزه با بی سوادی)


شب زمانی که به رخت خوابم می رفتم تا بخوابم، بسیار خوشحال و راضی بودم. اما من را این خوشحالی واداشت تا خوابم نبرد. برق که من از آن استفاده می کردم برق دستی بود؛ چون ده که ما در آن زندگی می کردیم و مشغول انجام مسولیت بودیم، برق نداشت. مردم این ده از همه وقت بیشتر؛ امروز خود را قدرتمند و توانمند احساس می کرد. چون آن ها حالا معتقد شده بودند که همه انسانها دارای توانای یکسان و برابر اند. همه می توانند با اندیشه و تلاش شهر و کشوری مترقی و توانا داشته باشند. قدرت یک ملت در نیرو های نظامی آن نیست  بلکه در باورمندی و ایمان تک تک از شهروندان آن برای زندگی باهمی و مشترک با شهروندان دیگر است.
زمانی که یک ملتی چنین فکر کنند دیگر آن ملت هر کاری که بخواهد می تواند انجام دهد. این عقاید که من بعد از انقلاب عظیم به من دست داده است نه تنها من این طور فکر می کنم بلکه همه مردم این طوری فکر می کنند.
با چراغ دستی نامه ی درازی به خانمم که او هم با آرمان های انقلاب معتقد بود و مانند من برای آرمان بزرگ مبارزه با بی سوادی و باسواد ساختن ملت در دورترین نقاط کوهستان های کشور به مبارزه می پرداخت. من در آغاز احساس تنهایی می کردم که به مبارزه برای هدف بزرگ و الهی پیکار می کنم. اما خانمم که او را خیلی گرامی می دارم و به یاد او گاهی خلوت می کردم و از دلجویی های او برای این هدف آرامش می یافتم؛ نیز در دهی دور آفتاده به تدریس و پیکار با بی سوادی و جهل می پرداخت.
من قلم را از جیب کرتی ام که در کنار دیوار آویزان بود برداشتم. با خود فکر کردم که باید برای او نامه ی بنویسم. در دنیای که ارتباطاط با مبایل و تلفون معمول است باز هم نامه تاثیر به سزای خودش را دارد. چیزی که به قلم می آید به زبان نمی آید و چیزی که به زبان می آید به قلم نمی آید. قلم را ورداشتم و به خانمم شروع به نوشتن کردم.
«خانم قهربان و عزیز ام سلام!
اجازه بده که دو واژه را که در آغاز برایت نوشته ام را روشن تر کنم. عزیز برای این که تو برای من خیلی عزیزی و  اگر برای دکتر علی فرهیخته گفته بودم که انقلاب بدون رویا سدید ناممکن بود درست گفته بودم. چون تو هم برای من و هم برای انقلاب عزیزی.
قهرمان برای این که، در کشور ما بعد از سالهای سال که زنان در تحولات جامعه شان سهیم نبودند. اکثرا عامل عقب ماندگی ما هم همین بود که ما نیمی از نیروی جامعه ما را در ترقی و زندگی جمعی مان سهیم نکردیم. تو حالا به عنوان یکی از رهبران انقلاب دست به مبارزه می پردازی به واقعیت قهرمانی!
زمانی که من به خانواده که من در با آنها زندگی می کنم به آموزش سواد و آگاهی اجتماعی می آموزانم به یاد روز های می افتم که در کنار تو برای انقلاب مبارزه می کردیم.  باهم مسایل را حلاجی می کردیم و راه حلی برای آن جستجو می کردیم. تو زیاد تر مسایل اقتصادی اش را به ما بازگو می کردی و ما مسایل سیاسی و فرهنگی اش را به بحث می گرفتیم. گاهی هم به سیر تاریخی یک پدیده می پرداختی مانند همین بی سوادی.
امروز زمانی که یکی از دانش آموزانم به من گفت که من خیلی گرسنه ام، اجازه بده که امروز زود درس را تمام کنیم. بیاد همان روزی افتادم که برای آگاهی دهی در قریه ی رفته بودیم و آنان در آغاز به ما دلگرمی نشان ندادند و توو من، هر دو آن شب را و فردایش را گرسنه سپری کردیم. تا این که همان دختر خانم به ما غذا آورد. غذای محلی آش بود که با عجله آنرا نوش جان کردیم.
دوستان دیگر هم در گوشه و کنار که هستند به توسلام تقدیم می کند و از کار های خلاقانه تو سخن می گویند. یکی از آنها خانم رحمتی است که خاطره جالبی را از تو تعریف می کند. که من برای می نویسم که ترا در اقیانوس روز های قبلی شناور نمایم. تو با خانم رحمتی روانه وزارت معارف بودید( روز های که طرح باسوادی دوساله را آماده می کردید). در راه زمانی که در مسیر وزارت معارف قدم می زدید. دزدی دوسیه شما را می دزدد. البته برایت مهم نبود که دوسیه را دزدیده بلکه برای این مهم بود چون در آن مدارک طرح باسوادی دوساله بود. تو هم با چه شدت صدا می زدی که در آن پول نیست و او با دوستش می دوید و شما حتی چند قدم هم دویدید. خیلی ناراحت و نا امید شده بودید که چرا مردم ما این قدر گرسنه اند که دزدی می کنند. چند دقیقه­ی گذشت تا این که دخترک خوردی از چادرت محکم گرفت و با مهربانی پاک کودکانه برایت گفت:" مادر جان این را دو تا کاکا برایت داد.". خیلی ناز بود،نه.
نامه­ی زیبای تو را مطالعه کردم. خوشحال شدم که دو ستان ما خوب اند و خودت از صحت کامل در آن دور دست های بامیان بر خورداری. من که در غور خنک می خوردم و احساس سردی می کنم. خانواده که من در آن زندگی می کنم دارای سه فرزند اند. پدر و مادر خانواده ما می توانند حالا مطالعه کند و بنویسد. من روز نامه های از شهر هر بار که به شهر می روم برای شان می آورم. آنان با اشتیاق زیاد مطالعه می کنند. و جالب این است که دو تا از اعضای فامیل ما به روز نامه نگاری علاقه مند شده است و من روزی یک ساعت با آنها روزنامه نگاری تدریس می کنم.  آنها از من خوشحال هستند و من را همیشه احترام می کنند. قرار است که به من و تو و آقای فرهیخته نامه ی بنویسد و نظر شان را در مورد انقلاب و وضعیت افغانستان بدهد. این حرکت باسواد سازی انقلابی می دانی یک جالبیت دیگر هم دارد و آن این که در پهلوی آموزش خواندن و نوشتن آنان آگاهی سیاسی و اجتماعی هم در یافت می کنند و خود شان می توانند آزادانه بی اندیشد.
خیال نکنی که من اینجا می خورم و می خوابم، بلکه من روزانه دو سه ساعت در مزرعه کار می کنم و بافندگی را می آموزانم تا آن برای خود لباس تهیه کند. ما در مرزعه های ما گندم، کچالو و جو کشت نمودیم که چند روز بعد جمع کردن حاصل شروع می شود. می دانی من این نامه را با چراغ دستی نوشتم . و حالا برق من آهسته آهسته دارد ضعیف می شود و نا گزیرم که با تو خدا حافظی کنم. و همان دو جمله انقلابی را به تو هدیه بدهم« ما می توانیم، ما پیروز می شویم.».

پاینده باد راه روشنایی
زنده باد عشق انسانی
بدرود.»
این نامه را برای این نقل کردم چون شاید برای روزی مبارزه بعدی احساس کنند که ما چرا با این مشکلات مواجه هستیم. و بداند که این تغیر با چنین خاطرات و روزهای عجین است.
                                                  (افغانستان جوان، 22سنبله، شماره1222)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر